Wednesday, July 19, 2006

پرواز

نشست و پرو بال خاكي اش را استراحت داد
لا به لاي پرهارا با انگشتانش پاك كرد
مدت ها پرواز نكرده بود اما احساس خستگي مي كرد
از آب جوي كمي كف دستش جمع كرد
به آرامي روي پرهايش ريخت
بوي شكوفه از تنش برخاست
خودش را در آينه جوي آب نگاه كرد
گل ساعتي زمزمه كرد وقت كم است
با خود گفت تنبلي بس است
بايد پرواز كرد...بايد رفت
پرواز كرد بي آنكه پشت سرش را نگاه كند

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

.پدیده جان سلام
تقدیم به پدیده که در نوع خود"
.بی همتاست و برایم عزیز است
بعد از سه چهار روزی که میهمانِ
زیبا خویِ پیری در فرانکفورت بودم
.دیشب باز به برلین بازگشتم
،در دوران کودکی
مادر و برادر بزرگم
هر بار که عصرهای جمعه
به بیمارستان روانی چهرازی
برای ملاقات بیماران میرفتند
.".مرا هم به همراه خود میبردند
...
.سحر بر بانوی شعر و احساس به خیر
.سعید از برلین

7/20/2006 3:09 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam
to hanoozam khoob entekhab mikoni
va kami kadro mishnasi
fekr konam betooni az aksaye khodet estefade koni ...
mtmaenam behtar az in mishe .

7/20/2006 5:47 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام آقا يا خانم عزيز...با يک داستان به روزم:
من و پياز...و حنا دختری بود توی مزرعه.
ممنون ميشوم نظرتان را بنويسيد.

7/20/2006 8:45 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam ghashang bud be man ham sar bezan

7/20/2006 2:58 PM  
Anonymous Anonymous said...

...کاش بشه بدون دیدن پشت سر پرواز کرد...

7/21/2006 11:20 AM  

Post a Comment

<< Home