Monday, March 13, 2006

عاقبت

کنار یکی از قبرها ایستادم
نمی دانم آن کسی که آن را حفر کرده بود گونیا داشته یا نه
داشتم زاویه اش را با چشمم اندازه می زدم
و مثل همیشه مته به خشخاش می گذاشتم
که کسی در گوشم خواند
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
ولی چه باد سرد و خاموشی می وزید

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

دو خط آخرو نه!دوست نداشتم بر عکس مابقیش!1

3/14/2006 2:45 AM  
Anonymous Anonymous said...

پدیده جان سلام.
دیشبت را به آتش و تب و لرز، به رُزهای زرد لاله های سرخ هدیه دادی،
جشن برپای داشتی، دستانم شکاندی در آتش افکندی در این اندیشه که سرخ سرخ گردی.
از روی زبانه های گُر گرفتهُ دستانم میپریدی مانند آهوان که از این سوی نهر به آن سوی میپرند و میخندیدی.
و من میسوختم و در شادیت سهیم میگشتم و میسوختم و با شادیت میخندیدم.
این خاکستر مانده بر جای که امروز از در خانه ات میروبیش هنوز داغ است.
مواظب دستان لطیفت باش که با داغی آن نسوزد.
پدیده جان در سومی عکس جلیقه ای رو که صحبتش رفت میبینی ولی چون تصویر سوزن دوزی واضح نبود
در آخر نوشته سعی کردم نوع و فرم سوزن زنی را مشخص کنم که باز هم نشد، میبخشی.
پدیدهُ عزیز امید این چند روزهُ باقیمانده از این سال را در آرامش به انجام برسونی و مشتاقانه مانند عاشقی معشوقش را پس از سالیان درازی ملاقات میکند، سال نو را به آغوش کشی و بوسه های جانانه ای از یکدیگر بگیرید و به یکدیگر بدهید.
چهار شنبه بر تو مهربان باد.
سعید از برلین.
برخیز و پیاله پُر کن ز عشق.

3/15/2006 9:37 AM  

Post a Comment

<< Home