Wednesday, March 14, 2007

عمو نوروز

يادش به خير داستان عمو نوروز
خانم همه خونه رو آب و جارو كرده بود
خسته، منتظر عمو نوروز مي شد
و وقتي عمو نوروز مي رسيد
خوابش برده بود
چقدر من غصه مي خوردم
وقتي اين داستان رو برام مي خوندند
شايد براي همين هميشه عيدها برام روزهاي دلگيريند
براي همين هر سال چشمام رو باز نگه مي دارم
تا خواب نمونم و اومدنش رو خوب ببينم

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

amoo noruze bichar

3/14/2007 1:18 PM  
Anonymous Anonymous said...

:)

3/14/2007 3:37 PM  
Anonymous Anonymous said...

اين داستانهاي هر ساله. راست ميگي بايد داستانهاي جديد نوشت براي بعدها. براي بچه هاي بعدي. براي سالهاي زيباتر. شايد هنوز بشه اميد داشت به آينده اي بهتر و شادتر. ولي بهار چندين ساله براي من خيلييييي كسالت آوره.

3/15/2007 12:44 PM  
Anonymous Anonymous said...

سر زدم خواب نباشي
مواظب خودت باش سالي سبز و خرم برايت آرزومندم

3/19/2007 10:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

خبر نداری تو مگه ؟
آخی ! بهت نگفتن ! نخواستن ناراحتت کنن.
ولی باید یه روز اینو بفهمی دیگه
عمو نوروز مرد. اره مرده ! سکته کرد یا سرطان گرفت را نمی دونم . اما سر قبرش هم ر فتم !
حاجی فیروز را که میدونی مرده ؟ اونم نمیدونی ؟

3/19/2007 2:28 PM  

Post a Comment

<< Home