گاهی از هجوم اینهمه افکار پراکنده می ترسم گاهی حتی توان دنبال کردنشان راهم ندارم
می خواهم مغزم را همچون اسفنجی بفشارم
تا حتی قطره ای در آن نماند
دست و دلم می لرزد
سردم است و قطرات اضافی اسفنج
بر پیشانیم می لغزد اما اوهنوز
بی رحمانه افکار را با ولع تمام می بلعد
کو رحمی به دل من ؟
2 Comments:
سلام... دلم تنگ شده بود برای اینجا... با تلنگرهای همیشگی اش به دور افتاده ترین زوایای خاطرم که بی شک تبعید گاه دل بی قرارم است...می خواهم بگویم عجیب به تو عادت کرده ام... نخواب... نگاهم کن... شده ام اهلی چشمانت... اهلی دستانت... اهلی دلت... نخواب... نگاهم کن... نخواب... در مورد اون کسی که خودم رو بهش می رسونم تا بیست و چهار ساعت بعدی رو باهاش بگذرونم... یه رازه...یعنی می دونی... یه گلی هست... گمونم منو اهلی کرده...
mmm va zendgi por e azi nmasayel toori ke hata bazi vaghta fekr mikooni maghzet alan mitereke !
Post a Comment
<< Home