Wednesday, April 12, 2006

مغز من

گاهی از هجوم اینهمه افکار پراکنده می ترسم
گاهی حتی توان دنبال کردنشان راهم ندارم
می خواهم مغزم را همچون اسفنجی بفشارم
تا حتی قطره ای در آن نماند
دست و دلم می لرزد
سردم است و قطرات اضافی اسفنج
بر پیشانیم می لغزد اما اوهنوز
بی رحمانه افکار را با ولع تمام می بلعد
کو رحمی به دل من ؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام... دلم تنگ شده بود برای اینجا... با تلنگرهای همیشگی اش به دور افتاده ترین زوایای خاطرم که بی شک تبعید گاه دل بی قرارم است...می خواهم بگویم عجیب به تو عادت کرده ام... نخواب... نگاهم کن... شده ام اهلی چشمانت... اهلی دستانت... اهلی دلت... نخواب... نگاهم کن... نخواب... در مورد اون کسی که خودم رو بهش می رسونم تا بیست و چهار ساعت بعدی رو باهاش بگذرونم... یه رازه...یعنی می دونی... یه گلی هست... گمونم منو اهلی کرده...

4/13/2006 12:27 PM  
Anonymous Anonymous said...

mmm va zendgi por e azi nmasayel toori ke hata bazi vaghta fekr mikooni maghzet alan mitereke !

4/13/2006 3:14 PM  

Post a Comment

<< Home