Sunday, September 03, 2006

اون و اون يكي

وقتي اون اومد باز همه جا بوي عطرش پيچيد
ولي اون يكي افتاد رو عطسه
اون رفت توي اتاقش نشست
اون يكي چون توي انبار اتاق اون كار داشت
رفت در زد و با لبخند وارد شد
اشاره كرد كه مي خواد بره توي انباراتاق
اون هم با لبخند اجازه داد كه بره
اون يكي رفت توي انبار تا كارش رو انجام بده
اما توي دلش مي خواست اون هم بياد توي انبار
براي لحظاتي باز هم تخيلاتش افسار گسيخته شدن
به خودش اومد و به فكرهايي كه كرده بود خنديد
سريع از انبار اومد بيرون
به اون لبخندي به معني تشكر زد و رفت
پشت سرش اون رفت توي فكر
كه چرا دير به اين فكر افتاد كه بره توي انبار

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

اون یکی! چرا نموندی توو انبار؟ بالاخره اون می اومد

9/04/2006 4:07 PM  
Anonymous Anonymous said...

به بوی عطر اون حساسی؟!!!

9/04/2006 4:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

in yeki ki bod? on yeki ki bod? nakone...

9/05/2006 2:18 PM  

Post a Comment

<< Home