Saturday, January 20, 2007

مترسك

دلم براي مترسك پير مي سوخت
ديگر كسي از او نمي ترسيد
كارش شده بود آواز خواندن براي پرنده هاي كوچولو
تا آنها با خيال راحت بذرها را نوش جان كنند
تازه پرنده ها وقتي سير مي شدند با هم دعوا مي كردند
كه اين دفعه نوبت كدامشان است
روي شانه مترسك بخوابد
...
مترسك هم ديشب چمدانش را بست
لباس هايش را تكاند
سفر كرد به شهر مترسك هاي بازنشسته

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

manam shodam mese un matarsake!

1/21/2007 11:22 AM  
Anonymous Anonymous said...

خسته نباشد... مترسک پیر...

1/21/2007 12:54 PM  
Anonymous Anonymous said...

کی نوبت سفر ما واهد شد

1/22/2007 2:15 AM  
Anonymous Anonymous said...

.پدیده جان سلام
با توضیحی که برای حسن نوشتم سعی کردم کمی از غم انگیزی نوشتهُ قبلی
.کم کنم
با خوندن مترسک یاد بازنشسته گی خودم
.افتادم، البته اگه عمرم کفاف بده
پرنده ها هم دنیایی برای خودشون دارن، هم و غمشون دانه است و بذر و
.گاهی هم پرواز در آسمانی بی عقاب
.دلت بهاری پدیدهُ عزیز
.همیشه شاد و همیشه خندان باشی
.سعید از برلین

1/23/2007 7:52 AM  

Post a Comment

<< Home