مترسك
ديگر كسي از او نمي ترسيد
كارش شده بود آواز خواندن براي پرنده هاي كوچولو
تا آنها با خيال راحت بذرها را نوش جان كنند
تازه پرنده ها وقتي سير مي شدند با هم دعوا مي كردند
كه اين دفعه نوبت كدامشان است
روي شانه مترسك بخوابد
...
مترسك هم ديشب چمدانش را بست
لباس هايش را تكاند
سفر كرد به شهر مترسك هاي بازنشسته
4 Comments:
manam shodam mese un matarsake!
خسته نباشد... مترسک پیر...
کی نوبت سفر ما واهد شد
.پدیده جان سلام
با توضیحی که برای حسن نوشتم سعی کردم کمی از غم انگیزی نوشتهُ قبلی
.کم کنم
با خوندن مترسک یاد بازنشسته گی خودم
.افتادم، البته اگه عمرم کفاف بده
پرنده ها هم دنیایی برای خودشون دارن، هم و غمشون دانه است و بذر و
.گاهی هم پرواز در آسمانی بی عقاب
.دلت بهاری پدیدهُ عزیز
.همیشه شاد و همیشه خندان باشی
.سعید از برلین
Post a Comment
<< Home