Saturday, December 30, 2006

اين روزها

اين روزها طعم گس آغازي دوباره را مزه مزه مي كنم
چشمانم رنگ برف را لمس مي كند
و رنگ تويي كه با مني و هنوز نگاهت نكرده ام
دهانم را مي شويم تا طعمش را دوباره قرمز كنم

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
از پيش سعيد ميام.
به بازي دعوتش كرده بودي. منم تو همين بازي شركت كردم. البته نه به دعوت سعيد.
به دعوت دوستان مشتركمون.
اعترافاتت خيلي صادقانه بود. بامزه بود.
اين آخر شعرت رو هم نفهميدم.
چرا طعم قرمز ؟

12/30/2006 2:09 PM  
Anonymous Anonymous said...

Be omide shorooe khooooooooooob >:D<

12/30/2006 5:53 PM  
Anonymous Anonymous said...

.پدیده جان سلام
شعرهایت همواره زیباست. سرت سبز تا جهان باقیست. پدیده جان ممنون از دعوتت ، ولی مثل اینکه من یکبار بازی کرده بودم، اما بازی در خانهُ تو حتماً طعم دیگر دارد. اول: اولین باری که دست به دزدی زدم شش سالم بود و میبایست تخم مرغ از آقا رضا مغازه دار سرکوچهُ مان میخریدم، خریدم و هنگام خروج از بساط میوهُ کنار مغازه اش اناری هم دزدیدم که از قضا هر دو برادرم این را دیدند و من در حین فرار برای اینکه اثر جرم را نابود کنم آنرا به خانه همسایه پرتاب کردم که باعث شکسته شدن شیشهُ پنجرهُ اطاقشان شد و من به جای یکبار دوبار تنبیه شدم. دوم:در شانزده سالگی صاحبخانهُ مان که افسر ارتش بود و گفته بود که یا خانه را بخریم و یا آنرا تخلیه کنیم، روزی برای تحت فشار گذاردنمان با همان لباس نظامیش به در خانه آمد و بعد از گفتگوی کوتاهی با مادرم با بی شرمی و جسارت دست مادرم را که کنار درب خانه قرار داده بود به کناری زد، مادرم در این زمان به علت عمل جراحی سینه اش دست متورمی داشت، من از پنجره شاهد این موضوع شدم و مانند دیوانه ای از پنجره به حیاط پریده و به سوی در خانه هجوم بردم و کله ای بیک امام وردی وار به صورتش حواله دادم، در حالیکه صاحبخانه با دماغ و دهان خونین در حال نقش بر زمین شدن بود در خانه را بستم و مادرم را که از ترس و هیجان میلرزید به اطاق آوردم. بعد از نیمساعت زنگ در خانهُ مان به صدا در آمد با باز کردن در خانه بلافاصله بوسیلهُ سه پاسبان قوی هیکل محاصره شدم و با دستبند به کلانتری در خیابان شاه برده شدم. این جریان با پارتی بازی و خوردن کشیده ای از افسر کلانتری به خیر گذشت. پدیده جان اگه اجازه بدی در نوبتهای بعدی چند اعتراف دیگر هم
.خواهم کرد
.عاشق و شاعر بمان ای مهربان
.همیشه شاد و همیشه خندان باشی
.سعید از برلین

12/31/2006 2:17 AM  

Post a Comment

<< Home