كودك معمولا تنها بازي مي كرد زير پتوي آبي اش سوار سفينه اي مي شد
و به سوي ستارگان پرواز مي كرد
با فشار دكمه اي خودش را به سوي ديگر سفينه مي رساند
با اهالي سفينه حرف مي زد و زندگي مي كرد
مادر با صداي بلند مي گفت
بچه اين قدر تكون نخور بگير بخواب
...
سال ها گذشته است
اما دخترك هنوز ازسفر به ستاره ها بازنگشته
4 Comments:
بازیهیا کودکانه و دوستای خیلی چه روزی رو بایدم اوردب
ye hambazie shooloogh ba 1 safineye siah nemikhay ? :D
غم انگیز بود
ولی پست قبلیت رو بسیار دوست دارم
.پدیده جان سلام
در آسمان چشمان تو
.ستارگان دنباله دار میگردند
.چشم و چراغ چشمهُ آفتاب توئی
.شب یلدایت مبارک و فروزان باد
خروش جشن و سرورت
.آسمان را تا ابد آبی رنگ سازد
.همیشه شاد و همیشه خندان باشی
.سعید از برلین
Post a Comment
<< Home