Saturday, April 15, 2006

رنگ هایم کو؟

خسته ام خسته
از هر چه عاشقانه است
از هر چه شاعرانه است
درد در سینه ام جا خشک کرده
دلم هوای نمناک می خواهد
و یک پنجره رو به رنگ
رگ قلم موهایم چرا خشک شده؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ای پرتوِ آشنای خانگیِ خانه ای که دیگر نیست
تا در بدرِ ما
راهی نمانده
فرصتِ صدا
که رفت
فرصتِ نگاه را . . .

4/16/2006 12:48 AM  
Anonymous Anonymous said...

:آرام در گوشت زمزمه کردم
"عجیب به تو عادت کرده ام "
،چشمانت را باز کردی
لبخندی زدی و گفتی: "منم به تو خیلی عادت کرده ام
"حالا امّا کمی بخوابیم
.و چشمانت را بستی
.پدیده جان سلام
زمان ابستاده بود، من بودم تو بودی و یک ساعت به بزرگی من و تو، هر سه معلق بودیم در فضا. تو گفتی:" سعید ببین عقربهُ کوچک و بزرگِ ساعت چه زیبا همدیگر را در آغوش گرفته و چه هنرمندانه خود را به هم گره زده و به صورت بالهای پروانه ای در آمده اند؟"برای اینکه دستامون ار هم جدا نشه دستتو محکمتر در دستم میفشرم و میگم:"پدیده حق با توست، معلق بودن در فضا یکی از مطبوعترین احساسها هستش" و گرمای مطبوع دستت دوباره منو یاد گفتهُ نو که «دسنهایت همیشه دچار سرمای مدام هستند» انداخت و از تو پرسیدم:"پس چرا هر وقت دستهای من و نو در آغوش یکدیگرند تمام هستی من از گرمای دست تو انگار تبش میگیرد؟"با لبخندی که تنها مواقع مخصوصی به من میبخشی میگی:"در این لحظه ها آخه دست سرنوشت دستان من و نو رو به هم محکم فشار میده و نگه میداره" و دستمو محکمتر در دستت میفشری.پدیده جان خوب و خالصانه و خلاصه نویسیت یکی از بهترینهاست.عکسهای جالب و مناسبی برای نوشتهای پُر مغزت انتخاب میکنی و این نگاه هنرمندانه ات به جهان و هر چه دروست را میرساند.و من خوشحالم از اینکه تو هستی و جهان را با وجود نازنینت زیباتر میسازی.تمامی رنگهای طبیعت از آن تو باد. سعید از برلین

4/17/2006 7:54 PM  

Post a Comment

<< Home