:آرام در گوشت زمزمه کردم "عجیب به تو عادت کرده ام " ،چشمانت را باز کردی لبخندی زدی و گفتی: "منم به تو خیلی عادت کرده ام "حالا امّا کمی بخوابیم .و چشمانت را بستی .پدیده جان سلام زمان ابستاده بود، من بودم تو بودی و یک ساعت به بزرگی من و تو، هر سه معلق بودیم در فضا. تو گفتی:" سعید ببین عقربهُ کوچک و بزرگِ ساعت چه زیبا همدیگر را در آغوش گرفته و چه هنرمندانه خود را به هم گره زده و به صورت بالهای پروانه ای در آمده اند؟"برای اینکه دستامون ار هم جدا نشه دستتو محکمتر در دستم میفشرم و میگم:"پدیده حق با توست، معلق بودن در فضا یکی از مطبوعترین احساسها هستش" و گرمای مطبوع دستت دوباره منو یاد گفتهُ نو که «دسنهایت همیشه دچار سرمای مدام هستند» انداخت و از تو پرسیدم:"پس چرا هر وقت دستهای من و نو در آغوش یکدیگرند تمام هستی من از گرمای دست تو انگار تبش میگیرد؟"با لبخندی که تنها مواقع مخصوصی به من میبخشی میگی:"در این لحظه ها آخه دست سرنوشت دستان من و نو رو به هم محکم فشار میده و نگه میداره" و دستمو محکمتر در دستت میفشری.پدیده جان خوب و خالصانه و خلاصه نویسیت یکی از بهترینهاست.عکسهای جالب و مناسبی برای نوشتهای پُر مغزت انتخاب میکنی و این نگاه هنرمندانه ات به جهان و هر چه دروست را میرساند.و من خوشحالم از اینکه تو هستی و جهان را با وجود نازنینت زیباتر میسازی.تمامی رنگهای طبیعت از آن تو باد. سعید از برلین
2 Comments:
ای پرتوِ آشنای خانگیِ خانه ای که دیگر نیست
تا در بدرِ ما
راهی نمانده
فرصتِ صدا
که رفت
فرصتِ نگاه را . . .
:آرام در گوشت زمزمه کردم
"عجیب به تو عادت کرده ام "
،چشمانت را باز کردی
لبخندی زدی و گفتی: "منم به تو خیلی عادت کرده ام
"حالا امّا کمی بخوابیم
.و چشمانت را بستی
.پدیده جان سلام
زمان ابستاده بود، من بودم تو بودی و یک ساعت به بزرگی من و تو، هر سه معلق بودیم در فضا. تو گفتی:" سعید ببین عقربهُ کوچک و بزرگِ ساعت چه زیبا همدیگر را در آغوش گرفته و چه هنرمندانه خود را به هم گره زده و به صورت بالهای پروانه ای در آمده اند؟"برای اینکه دستامون ار هم جدا نشه دستتو محکمتر در دستم میفشرم و میگم:"پدیده حق با توست، معلق بودن در فضا یکی از مطبوعترین احساسها هستش" و گرمای مطبوع دستت دوباره منو یاد گفتهُ نو که «دسنهایت همیشه دچار سرمای مدام هستند» انداخت و از تو پرسیدم:"پس چرا هر وقت دستهای من و نو در آغوش یکدیگرند تمام هستی من از گرمای دست تو انگار تبش میگیرد؟"با لبخندی که تنها مواقع مخصوصی به من میبخشی میگی:"در این لحظه ها آخه دست سرنوشت دستان من و نو رو به هم محکم فشار میده و نگه میداره" و دستمو محکمتر در دستت میفشری.پدیده جان خوب و خالصانه و خلاصه نویسیت یکی از بهترینهاست.عکسهای جالب و مناسبی برای نوشتهای پُر مغزت انتخاب میکنی و این نگاه هنرمندانه ات به جهان و هر چه دروست را میرساند.و من خوشحالم از اینکه تو هستی و جهان را با وجود نازنینت زیباتر میسازی.تمامی رنگهای طبیعت از آن تو باد. سعید از برلین
Post a Comment
<< Home