Sunday, February 04, 2007

قصه رفتن

آنقدر وقت داشتيم تا همه چيز را جمع كنيم
چمدانت را باز گذاشته بوديم وسط اتاق
هر روز يكي يكي خاطره ها را در آن مي گذاشتيم
يكي روز اول ديدارمان
يكي تمام حرف هايي كه بايد با تو مي زدم و ناگفته ماند
گفتي اين يكي خيلي جا مي گيرد
گفتم تو رو خدا هر چه را كه نمي بري اين را حتما با خودت ببر
يكي آن روزي كه رفتم ولي برگشتم و گفتم حالا توان رفتن ندارم
يكي وقتي كه به من گفتي
"من همينم كه هستم"
و يكي روز خداحافظي
ولي چمدانت براي خاطره هاي خوب جا نداشت كه با خودت ببريشان
گفتم حالا كه براي رفتنت عجله داريم با همين ها برو
بقيه را خودم سر به نيست مي كنم
ديگر روزش رسيده
به چشمانت كه از پشت عينك هميشه كثيفت پنهان شده نگاه مي كنم
به سادگي خداحافظي مي كنيم و تو مي روي
به خودم مي آيم. چقدر كار دارم
چه باراني مي بارد و من احساس راحتي مي كنم

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

chamedanam ra ja gozashtam
hamanja
dar pashneye dar

2/04/2007 1:17 PM  
Anonymous Anonymous said...

bi chamadan miravam!

2/04/2007 8:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

حس رهاشدگي گاهي خيلييي شيرينه. رها شدن از رودربايسي با خود شايد

2/05/2007 3:13 PM  
Anonymous Anonymous said...

Oooops! tanha chizi ke nejatam dad khate akharesh bood

2/06/2007 1:30 AM  

Post a Comment

<< Home