قصه رفتن
چمدانت را باز گذاشته بوديم وسط اتاق
هر روز يكي يكي خاطره ها را در آن مي گذاشتيم
يكي روز اول ديدارمان
يكي تمام حرف هايي كه بايد با تو مي زدم و ناگفته ماند
گفتي اين يكي خيلي جا مي گيرد
گفتم تو رو خدا هر چه را كه نمي بري اين را حتما با خودت ببر
يكي آن روزي كه رفتم ولي برگشتم و گفتم حالا توان رفتن ندارم
يكي وقتي كه به من گفتي
"من همينم كه هستم"
و يكي روز خداحافظي
ولي چمدانت براي خاطره هاي خوب جا نداشت كه با خودت ببريشان
گفتم حالا كه براي رفتنت عجله داريم با همين ها برو
بقيه را خودم سر به نيست مي كنم
ديگر روزش رسيده
به چشمانت كه از پشت عينك هميشه كثيفت پنهان شده نگاه مي كنم
به سادگي خداحافظي مي كنيم و تو مي روي
به خودم مي آيم. چقدر كار دارم
چه باراني مي بارد و من احساس راحتي مي كنم
4 Comments:
chamedanam ra ja gozashtam
hamanja
dar pashneye dar
bi chamadan miravam!
حس رهاشدگي گاهي خيلييي شيرينه. رها شدن از رودربايسي با خود شايد
Oooops! tanha chizi ke nejatam dad khate akharesh bood
Post a Comment
<< Home