Wednesday, February 28, 2007

يك،‌دو و يك دنيا

يك روز سبز
يك دل سير شعر و ترانه
يك آرامش بي پايان
دو هميشه عاشق
و يك دنيا حرف زيبا

Sunday, February 25, 2007

باكرگي ابدي

در اوج جواني
بعد از آن مصيبت
خود را مي سپرد
در آغوش غريبه
تفكري برايش نمانده
انتخاب مي كند
ميان گزينه هايش
اما اين را به خوبي مي داند
كه بايد تا هميشه
باكرگي ابدي را
غرغره كند

Saturday, February 24, 2007

جريان زندگي

زندگي در جريان است
و با سرعت دلخواهش
مرا با خود به هر جا مي برد
من هم ديگر مقاومتي نمي كنم
خسته نيستم
قدرتش را پذيرفته ام
تنها كاري كه مي كنم
اين است كه خوب ببينم

Saturday, February 17, 2007

بي فايده است

مرد هرزه تمام سعيش را مي كند
تا دوباره دل زن را به دست آورد
زني كه ديگر رو از او برگردانده
مرد هنوز غرور كثيفش را به دوش مي كشد
خميدگي پشتش را زير اين بار نمي بيند
هنوز ميان محاسبات اشتباهش شناور است
نمي داند تا رها نشود هيچ ندارد
نمي داند زن ديگر مسافر است
مسافر جنگل ها
اوديگر سفرش را با باد آغاز كرده

اقتدار

آرامش من با آمدنت رنگ دوباره مي گيرد
ميان نگاهمان موجي رد و بدل مي شود
خداوند دوباره اقتدارش را به رخم مي كشد

Tuesday, February 13, 2007

كافه

در كافه شبانه مان نشسته ايم
و نگاه پر ز شهوت زنانه ام
بر تو سر مي خورد
بابونه مي نوشيم
گر مي گيرم
نگاهت نمي كنم
نكند قصه ام را بخواني
آرام ندارم
تو برايم از سفر مي گويي
من نفس تازه مي كنم
چمدانم را خواهم بست
از اينجا خواهيم رفت

Monday, February 12, 2007

ناگهان

منتظرم
منتظر آن لحظه جادويي
كه بعد با تمام احساسم
به همه بگويم
"ناگهان اتفاق افتاد"

Thursday, February 08, 2007

صورتك

وقتي صورتك ها كنار مي روند
وقتي چهره ناب نمايان مي شود
تمام بدنم را چشم مي كنم تا ببينم
روح ناب و خالصتان براي من

Wednesday, February 07, 2007

چتر

باران با تو زيبا است
وقتي با تو زير چترم
بوي چمن بوي خاك
بوي عطر تو و من
گوش كن
صداي برخورد مرواريدهاي باران
به سقف چترمان
گوش كن
صداي تپش قلبم
چقدر صداي زمزمه شعرت
باران را زيباتر مي كند

Sunday, February 04, 2007

قصه رفتن

آنقدر وقت داشتيم تا همه چيز را جمع كنيم
چمدانت را باز گذاشته بوديم وسط اتاق
هر روز يكي يكي خاطره ها را در آن مي گذاشتيم
يكي روز اول ديدارمان
يكي تمام حرف هايي كه بايد با تو مي زدم و ناگفته ماند
گفتي اين يكي خيلي جا مي گيرد
گفتم تو رو خدا هر چه را كه نمي بري اين را حتما با خودت ببر
يكي آن روزي كه رفتم ولي برگشتم و گفتم حالا توان رفتن ندارم
يكي وقتي كه به من گفتي
"من همينم كه هستم"
و يكي روز خداحافظي
ولي چمدانت براي خاطره هاي خوب جا نداشت كه با خودت ببريشان
گفتم حالا كه براي رفتنت عجله داريم با همين ها برو
بقيه را خودم سر به نيست مي كنم
ديگر روزش رسيده
به چشمانت كه از پشت عينك هميشه كثيفت پنهان شده نگاه مي كنم
به سادگي خداحافظي مي كنيم و تو مي روي
به خودم مي آيم. چقدر كار دارم
چه باراني مي بارد و من احساس راحتي مي كنم

Saturday, February 03, 2007

جاده عصر جمعه

جاده عصر جمعه
ماه كامل شده
مثل صورت تو
ته جاده معلوم نيست
مثل روزگار من
اما ما هنوز در راهيم
من فهرست آرزوهايم را
يكي يكي خط مي زنم
اما چرا ته دلم گرفته
آن ستاره را نگاه كن
براي ما مي درخشد
ما پرندگان مهاجر با كمكش
راه را پيدا خواهيم كرد