Saturday, July 29, 2006

date

صداي نبض خودم را مي شنوم
دلم مي خواهد فرياد بزنم
كمي مي ترسم
كمي دلشوره دارم
دليل كار امروزم تنها تويي
نبايد سرزنشم كني

شكوفه

از سرانگشتانم شكوفه مي ريزد
شكوفه هاي سپيد
به سپيدي لباس عروس
ستاره ها مي رقصند
تا دگر دلتنگ نباشم
شكوفه هايم را اما
به تو هديه مي دهم عزيزم
تا يكي يكيشان را روي زخم هايت بگذاري
دلگيريت را توان ديدنم نيست

Thursday, July 27, 2006

لب هاي خاموش

عنكبوت روي لبانم تار مي تند
آسوده لانه اي براي خويش مي سازد
مي داند كه اين لبها حالا حالاها از هم گشوده نمي شوند
اما آن زن مدام قربان صدقه گلدانش مي رود

Friday, July 21, 2006

Risk

می دانید چاره من چیه؟
تنها یک چیز
RISK

عصر جمعه

دلم زرد رنگ است به رنگ عصر جمعه
دوباره خاطره ها را مرور می کنم
شیرین و تلخ
شیرین ها را مو به مو تکرار می کنم
تلخ ها را هر کدام جایی می گذارم
تا این طرف و آن طرف گم شوند
تو را به یاد می آورم
که مرا بنا کردی و فرو ریختی
و من کنون خویش را از نو بنا می کنم
با سنگ مرمر سرد

Wednesday, July 19, 2006

پرواز

نشست و پرو بال خاكي اش را استراحت داد
لا به لاي پرهارا با انگشتانش پاك كرد
مدت ها پرواز نكرده بود اما احساس خستگي مي كرد
از آب جوي كمي كف دستش جمع كرد
به آرامي روي پرهايش ريخت
بوي شكوفه از تنش برخاست
خودش را در آينه جوي آب نگاه كرد
گل ساعتي زمزمه كرد وقت كم است
با خود گفت تنبلي بس است
بايد پرواز كرد...بايد رفت
پرواز كرد بي آنكه پشت سرش را نگاه كند

Saturday, July 15, 2006

سري داستانهاي جديد

نمي دانم چرا اين روزها دوست دارم بيش از پيش به چهره مردم نگاه كنم
گويي كه چهره يكي يكيشان داستاني را برايم بازگو مي كنند

Wednesday, July 12, 2006

ماه

خسته ام از اين وز وز مدام
از اين هياهو... از فرياد
خسته ام از بيهودگي
به شب پناه خواهم برد
به ماه ... به خاطره ها

Monday, July 10, 2006

طعم درياي جنوب

درياي جنوب بر اندام تو جاري است
من چون صدفي سبك ميان امواجت شناورم
دو مرغ عشق همچنان عشق بازي مي كنند
و من در چشمان مخمور تو مي نگرم

Sunday, July 09, 2006

حافظ

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد"
"يا جان رسد به جانان يا جان ز تن درآيد
حافظ ، اي معلم كودكي و يار دوران جوانيم
در گوشم اين شعر را خواندي و رفتي
صبحم به خير شد
دورا دور سكه اي از اشكم در حوضچه ات مي اندازم

Thursday, July 06, 2006

ناله زمين

زمين با من حرف مي زند
شكوه مي كند از اين همه درد
از اين همه خون
از اين همه بيداد
زمين مي گريد و هق هق مي كند
براي كودكان بي گناه
براي زنان مظلوم
براي مردان شرمنده
مي گويد مي ترسد طاقتش طاق شود
مي خواهد كاري كند اما نمي تواند
مي خواهد نعره بزند
بر تن زخمي اش بوسه مي زنم
به آرامي به او مي گويم صبر كن
بياييد كمكش كنيم. تنش زخمي است زخمي
ناله مي كند مي شنوي؟

Tuesday, July 04, 2006

پچ پچ

اشاره مي كنم تا به من نزديك شوي
دست هايم را كمك مي گيرم تا
كسي جز تو حرف هايم را نشود
اول نفسي تازه مي كنم تا نيرو بگيرم
آرام آرام هرچه حرف نگفته است با تو ميگويم
بي هيچ پروايي
حرفم كه تمام شد تو حتما لبخند مي زني
از آن لبخندهايي كه ديگر نمي تواني از من دريغ كني
ستاره هاي چشمانت برق مي زنند
و مرا محكم در آغوش مي گيري
اميدوارم مثل هميشه بي كلام نباشي

Sunday, July 02, 2006

باران در تابستان

هيچ چيز همچون اين نم باران شبانگاهي
در اين گرماي تابستان
نمي توانست مرا آرام كند
فكر نمي كردم اين آرزوي كوچكم برآورده شود
پس صدايم را مي شنوي... اميدوار باشم