Sunday, October 29, 2006

هر دو

من مسلمان
به اميد ديدنت
در كليسا شمع روشن مي كنم
همين را مي خواستي؟
لازم نيست
مرا دوست داشته باشي
من تو را
به اندازه ي هر دومان
دوست دارم
"عباس معروفي"

Saturday, October 28, 2006

حقيقت

بعد از باران توي كوچه قدم مي زنيم
من زير لب آهنگ خودم را مي خوانم
و تو موسيقي خودت را زمزمه مي كني
از كنار خانه اي مي گذريم
موسيقي من از پنجره به گوش مي رسد
همه چيز آرام به نظر مي رسد
اما حقيقت قطره اشك من است
كه روي بازوي تو افتاده

Monday, October 23, 2006

تمام حجم زندگي

چيزي تمام زندگيم را خورده است
صبح ها با او بيدار مي شوم
در طول روز به خلاص شدن از دستش فكر مي كنم
و شبها قبل از خواب براي حل شدنش دعا مي كنم
تمام حجم زندگي من را پر كرده است
هر چه با شتاب تر دورش مي كنم
سريع تر به طرفم بر مي گردد
گاهي فكر مي كنم كه به خود بياموزم
چطور تمام عمرم با او زندگي كنم

Saturday, October 21, 2006

مبارز

زندگيم تعريف شده درآرزوي ذوب شدن پوستم در پوست تنت
تعريف شده در گرسنگي سيري ناپذير با تو بودن
چقدر سخت مي توانم بپذيرم كه تو نباشي
كاش مي دانستم در دل تو چه مي گذرد
اگر سكوت را نشكني با سنگ جسارت به جنگش خواهم رفت
هر چند كه خسته ام اما هنوز يك مبارزم

Wednesday, October 18, 2006

دوراهي

سر دوراهي ايستادم
بنشينم يا طي كنم
يك سو دل و وهم
يك سو آنچه كه پيش آمده
هيچ يك مرا امن در آغوش نمي كشند
مي ترسم... تنهايم...سردم است
پ ن : آسمون داره به حالم زار مي زنه
ابرها به حالم فرياد مي زنند
دلم براي باغچه دلم مي سوزه

Friday, October 13, 2006

رقص در جنگل

میان جنگل ایستادم
نسیم نوازشم كرد
رطوبت گونه ام را بوسید
درختان دوره ام کردند
رقصیدم و رقصیدند
بالا را نگرسیتم
نوك درختان به هم رسیدند
مثل فرداي من و تو

Wednesday, October 11, 2006

باز نخواهم گشت

يادآوري خاطرات تلخ و شيرين
گذر از كوچه يار
عبورتك تك لحظات
ياد بزرگ شدن با تو و پير شدن به يادت
زمان گذشت، من از كنار تو رفته ام
باز نخواهم گشت
اما تو هميشه در ياد مي ماني

چشم سوم

مي گفتند ديدن روي ديگر آدم ها ظرفيت مي خواهد
خنديد و گفت :‌ من ظرفيتش را دارم
چشم سوم عطايش كردند
روزي هزار بار مرد و زنده شد
چشم را بست اما وسوسه شد تا ببيند
حال دعايش اين است
"يا تحمل به من عطا كن يا چشم را از من بگير"

Tuesday, October 10, 2006

صبح

صبح پاييزي اما گرم
هواي آلوده و دود و دم
صداي بوق ماشين ها
تاكسي قراضه و راننده پير
مسافري خواب مردگانش را تعريف مي كند
و من كه تهي از حسم

Wednesday, October 04, 2006

قبول كن

گاهي فكر مي كني كه خودت هستي و خودت
همه تكيه گاه ها يك جورهايي باهات بازي كرده اند
با خودت حرف مي زني و موضوع رو هلاجي مي كني
اول كلي آه و گريه مي كني و نمي خواهي وضعيت و قبول كني
بعد كه واقعيت نمايان مي شه، راهي به جز قبول كردن نداري
تنها تويي كه بايد ناجي خودت باشي
هيچ چيز و هيچ كس به اندازه خودت دلسوزت نيست
اگر مي خواهي همه چيز رو بسازي
آستين هات رو بالا بزن
تمام نيروت رو به كار بگير
غم و غصه ها رو بده به دست باد
دوباره شروع كن
راه ديگه اي نيست، واقعيت رو قبول كن

Sunday, October 01, 2006

تارك

تقدير بر پيشانيش بوسه مي زند
رگي بر پيشانيش ورم مي كند
و خون هجوم مي آورد به تمام تنش
تقدير در كودكي بر پيشانيش امضايي زده
تا متفاوتش كند
چه تفاوتي؟ كسي چه مي داند
اما خطوط پيشاني ثانيه شماري است
براي ساعت زندگي اش