Thursday, August 31, 2006

گريه قبل از خواب

بايد خودش را آرام مي كرد
ديگر وقت خواب رسيده بود
ساعت اين را به او گوشزد مي كرد
ولي چشمانش خوابي براي عرضه نداشتند
پلك ها گاهي سنگيني مي كردند اما
نه از خواب، بلكه از سوزش پس از گريه
باز هم بيني اش راه نفس نگذاشته بود
سعي كرد بخوابد
سرش را روي بالش گذاشت
چشمانش مست شده بود كه
صداي مهيب افتادن اشكش روي بالش
هرچه را كه رشته بود پنبه كرد
اما مثل هميشه پيرمرد ستاره هاي معجزه آسايش را فرستاد
...
س س س س س...دخترك خواب است... سكوت كنيد

Monday, August 28, 2006

طلسم شكست

قلم مو و رنگ و بوم
بوچلي با صداي ملايم
بوي رنگ و روغن
چه لذتي بردم وقتي كه
صداي شكسته شدن طلسم
درگوشم پيچيد

Saturday, August 26, 2006

با تو

با تو شاعر مي شوم
با تو عاشقم
با تو بال پروانه ها را مي بوسم
بي تو اما بي رنگم
بي تو مرا نفسي نيست

Thursday, August 24, 2006

حريق سبز

بعد از مدت ها يك ترانه من رو اينجوري مست كرد
هر چي گوش مي دم سير نمي شم
با صداي بلند گوشش كنيد
بيا كنارم ساقه بهاره
رو فرش برگ و پولك ستاره
خمار شعرم مي شكنه پيش تو
عجب شرابي نفس تو داره

Wednesday, August 23, 2006

اميد

همه جا را سكوت فرا گرفته است
من در آغوش كرختي آرميده ام
چشمانم را مي بندم
گوش هايم را تيز مي كنم تا صدايي را شكار كنم
تنها گاهي صداي نفس هايم در گوشم مي پيچد
حتي ديگر صداي تيك تيك ساعت هم نمي آيد
خسته شده ام مي خواهم براي هميشه بخوابم
اما گويي صدايي از دور مي آيد
كسي دارد نزديك مي شود
با قدم هاي آرام و ترانه اي بر لب
چشمانم را به آرامي مي گشايم
تويي كه مي آيي

Thursday, August 17, 2006

تولد

سي ساله مي شوم
دلم پر از ترانه مي شود
غم ها كناره مي روند
آتش شوق زبانه مي كشد
قلبم مي تپد ز شور
كبوتر، نفس تازه مي كشد
زندگي به ناز مي كوبد به در
مرا دوباره به آغوش مي كشد

Monday, August 14, 2006

پوست

به پوست تنش نگاه مي كند
به آرامي آن را لمس مي كند
رگ و پيش متورم شده است
خون در رگش دوان دوان جاري است
ديگر مطمئن شده است كه
پوستش برايش تصميم مي گيرد
نه تفكرش نه عقلش و نه حتي قلبش

Sunday, August 13, 2006

فرار از روزمرگي

شروع يك روز تازه با كارهاي هر روزه
و مثل هر روز تلاش براي زندگي متفاوت
اي چرخ ، بچرخ تا بچرخيم

Wednesday, August 09, 2006

نا اميد

چند روزي گذشته است
ديگر نا اميد شده ام
ديگر ديده به در ندارم
ساده تر از آب گذشتي
شاگرد خوبي نيستم
اما ياد خواهم گرفت
كه غروري كه شكسته شد
باد آن را با خود خواهد برد

Saturday, August 05, 2006

حلول

ديگه مثل تو نگاه مي كنم
مثل تو پلك مي زنم
مثل تو لبخند مي زنم
گويي تو در من حلول كرده اي
مي خواهم دلم را از دلتنگيت نجات دهم
مي روم جلوي آينه مي ايستم
به چشم هاي خودم خيره مي شوم

Thursday, August 03, 2006

پنهان كاري

چشمانت به من دروغ نمي گويند
چه نگاهم كني
چه چشمانت را از من بدزدي
بالاخره جسارت كردم و پرسيدم
پاسخ ندادي
چشمانت را هم از من پنهان كردي
و براي اينكه خودت را آرام نشان دهي
به خودت عطر زدي و راهي شدي
ولي اگر نمي پرسيدم
بدون شك منفجر مي شدم
هنوز منتظرم

Tuesday, August 01, 2006

نا آرومي چشمات

دلم نا آرومي چشمات رو مي خواد
بيا كنارم باش براي هميشه
كاري كن تا معني دلتنگي از يادم بره
تا غم كلمه غريبي بشه برام
شراب فراموشي رو به من بنوشان
شب رو برام شاعرانه كن
و روزم رو به رنگ چشمات
شايد فردايي نباشد... بيا
دلم ناآرومي چشمات رو مي خواد