Monday, April 30, 2007

بال پرواز

مدت ها گذشته است از زماني كه
تصميم گرفتم نروم و بمانم
از وقتي كه گفتم همين است ديگر
به جاي فرار،‌ قرار را تمرين كردم
پذيرفتم،‌ ماندم، خانه ساختم و اميد بستم
روزي او در حال پرواز
مرا ديد و فرود آمد
بال هاي خسته ام را ديد
گفت بيا با هم پرواز كنيم
گفتم خسته ام، مدت هاست نپريده ام
بال هايم مرده اند
با هم راه رفتيم، با هم دويديم
بس كه از پرواز برايم شعر سرود
گويي بال هايم هم جان گرفتند
باز هواي پرواز به سرم انداخت
دوباره هواي سفر
ديگرتوان كورانه رفتن را ندارم
نيرو مي گيرم از عشق
براي زنده كردن بال هايم

Saturday, April 28, 2007

امروز

صبح است، بيدار مي شوم
خواب بد شب گذشته را از ياد مي برم
چاي شيرين و نون پنير هر روزه
تلوزيون موسيقي شجريان را پخش مي كند
خيلي وقت بود هوس موسيقي سنتي كرده بودم
از خانه بيرون مي آيم
قدم مي زنم و تنها جلوي پايم را نگاه مي كنم
يك روز معمولي آغاز شده
ولي در سرم مثل هميشه پر است از


از


از


از هواي پرواز

Wednesday, April 25, 2007

باز سبكبال مي شوم

لذت كندن از بعضي آدم ها مثل كندن دندون پوسيده، ‌لذتي بود كه داشت فراموشم مي شد
ولي تازگي دوباره اونقدر سبكبال شدم كه بتونم بدون هيچ بار سنگيني پرواز كنم

Monday, April 23, 2007

پناهي

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو

حسین پناهی

Saturday, April 21, 2007

آرزو

ممنون از دعوت لي لاك عزيز
آرزو
يك- سلامتي، شادي، صلح، عشق و آرامش رو براي همه مردم دنيا آرزو دارم
دو- قبلا توي يلدا بازي هم گفته ام: آرزو دارم يك آتليه نقاشي داشته باشم و به عنوان شغل نقاشي رو انتخاب كنم
سه- دوست دارم يك بچه داشته باشم
چهار- آرزو دارم تمام جاهاي ديدني دنيا رو ببينم
پنج- بارها و بارها براي 250 ميليون پوندي كه آرزو دارم زماني به من برسه نقشه كشيده ام.(اين يكي خيلي خنده دار بود مي دونم) مساله اينجاست كه با برآورده شدن آرزوي شماره پنح، آرزوي شماره دو،‌سه و چهار برآورده مي شه


Wednesday, April 18, 2007

با هم بودن

اطرافمان پر از چشمان باز و بسته
من و تو شناور در رودخانه چشمان يكدگر
گويي دراين دنيا جز من و تو آفريده اي نيست
لبخند روي لبانم جوانه مي زند
تو آرام به سوي من قدم بر مي داري
كنارم آرام مي گيري
شب مي خندد روز مي رقصد

Saturday, April 14, 2007

؟؟؟

چشم هايش را به هم مي فشرد
سعي مي كند همه چيز را به خاطر آورد
به اطرافش نگاه مي كند
تنها تصاوير مبهمي را از شب قبل مي بيند
صداها و اتفاقات بريده بريده
جلوي چشمانش نمايان مي شوند
ناگهان از خودش مي پرسد: گفت دوستت دارم؟

Wednesday, April 11, 2007

دير است

شنيدن آن موسيقي
كه فقط يادآور تو بود
ديگر هيچ احساسي به من نمي دهد
شنيدن شكستن صداي غرورت
وقتي پيروزي من را اعلام مي كني
هم هيچ حسي را در من قلقلك نمي دهد
مي خواهي ديگر خودت نباشي
اما تو هماني كه به دست فراموشي سپردمت

به كجا؟

خواب و بيداري به هم آميخته اند
خواستن و داشتن فاصله شان اندك شده
هوا بوي خنده مي دهد
جرقه هاي نور از ما پراكنده مي شود
دستانمان كه به هم مي رسند قهقهه مي زنند
جاده اي را در راهيم پر از اميد
به كجا مي رسيم؟
شايد به كاخ بلورين آرزوها

0043...

گاهي بعضي حس ها اين قدر پس زده مي شن كه آدم فراموششون مي كنه. واي به روزي اين حس با يك تلفن ساده از طرف یک نفر شايد یکی از بستگان بيدار بشه. با قدرت عجیبی هجوم مي آره به حنجره ات و با يك بغض محكم نمي گذاره حرفت رو بزني

Wednesday, April 04, 2007

صد و بيست و چهار

شب * هواي نمناك و گرم
پشت بار * آبجو * خنده * آينه
چهارراه * بوس خيس * تلوتلو
هتل * آسانسور * طبقه دوازده * اتاق
تخت * قهر كوتاه *‌ آشتي
نفس * عكس * فراموشي
يك دو سه چهار *... * صد صد و يك
صد و بيست و سه * صد و بيست و چهار
جيغ *‌ سكوت * انقباض
دلداري * باور * بي خيالي
آغوش * خنده * قصه
خواب * رويا *‌صبح * آغازي دوباره

پ ن:آخر عكسي كه مي خواستم نشد اينجا بگذارم

Tuesday, April 03, 2007

سفرنامه

با كوله اي از شعر و داستان بازگشتيم
از سفر زندگي با هم
مستانه يكدگر را بوسيديم
در چهارراه لحظه
تجربه كرديم
با هم بودن
با هم خنديدن
با هم سكوت كردن
وبا هم گريستن را
نفسم بوي تو را گرفته
دلتنگ كه مي شوم
آه مي كشم و تو را مي بويم