Saturday, April 29, 2006

دوباره فرشته

بالاخره خانه را گردگیری کردم
فرشته ها را یکی یکی بیدار کردم
پر و بالهایشان را شستم
به سوی آسمان پروازشان دادم
خوب نگاه کن یکی از آنها را خواهی دید
خیلی وقت بود در خانه من خوابشان برده بود
ولی دیگر تکرار نمی شود قول می دهم

Tuesday, April 25, 2006

دیگر هیچ

کلبه ای در یک جنگل سرسبز
بوی چوب و هوای نمناک
موسیقی مورد علاقه ام
نور ملایم و یک چهارپایه
بوم، پالت، رنگ و قلم مو
نفس ... هوا ... گاهی نم باران
یک کتابخانه پر از کتاب
یاد و خیال او و دیگر هیچ

Sunday, April 23, 2006

یعنی؟

چشمانش این روزهای حرف های دیگری می زند
معنی اش را نمی فهمم
کسی دائره المعارف نگاه ندارد؟

Saturday, April 22, 2006

خواب مرگ

شبی در خواب دیدم
در دشت پر از گلی هستم
ناگهان متوجه شدم که مرده ام
برفراز دشت معلق بودم
گاهی پایین می آمدم
گلها از جنس مایع غلیظی بودند
به راحتی در آنها شناور بودم
همه چیز لذتبخش بود
احساسم را توان گفتن نیست

Wednesday, April 19, 2006

فالگیر

دوباره به او پناه بردم تا
سرنوشتم را از لا به لای ورق ها
و خطوط قهوه مانده در فنجان بخواند
نیرویش همیشه دل و دستم را می لرزاند
برایم افسانه می گوید
و من متعجب می خندم

Tuesday, April 18, 2006

هوای ناز

بعد از آن همه اشک ریختن
جلوی آینه رفتم
گویی مدت ها خودم را ندیده بودم
تازگی رنگ چشمانم عوض شده
پنجره را باز کردم
هوا مستم کرد
پوست تنم جوان شد
پس من هنوز هستم
می خواهم باشم و زندگی را
از اول رنگ بزنم

Saturday, April 15, 2006

رنگ هایم کو؟

خسته ام خسته
از هر چه عاشقانه است
از هر چه شاعرانه است
درد در سینه ام جا خشک کرده
دلم هوای نمناک می خواهد
و یک پنجره رو به رنگ
رگ قلم موهایم چرا خشک شده؟

Wednesday, April 12, 2006

مغز من

گاهی از هجوم اینهمه افکار پراکنده می ترسم
گاهی حتی توان دنبال کردنشان راهم ندارم
می خواهم مغزم را همچون اسفنجی بفشارم
تا حتی قطره ای در آن نماند
دست و دلم می لرزد
سردم است و قطرات اضافی اسفنج
بر پیشانیم می لغزد اما اوهنوز
بی رحمانه افکار را با ولع تمام می بلعد
کو رحمی به دل من ؟

Wednesday, April 05, 2006

عصر پاییز

دختر درگوش پسر آرام زمزمه کرد
"عجیب به تو عادت کرده ام"
پسر بدون اینکه چشمانش را باز کند
نگرانیش را پنهان کرد و بلادرنگ گفت
"ساکت...می خواهم بخوابم"
نگذاشت دختر حرفش را ادامه دهد
دختر به صدای نفس های او گوش داد
نفس هایش صدای عصر پاییز می داد
صدای پرندگان شاد بین درختان
صدای گنجشک ها کلاغ ها
دختر اما دلگیر نبود
لبخندی زد واو هم خوابید

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

.می گویند وقتی ارواحی که اطراف ما زندگی می کنند ناراحت و نگرانند هوا سرد می شود
پس شاید بی دلیل نباشد وقتی نشسته اید و ناگهان احساس سرما می کنید و پوست تنان هم عکس العمل نشان می دهد
آیا این، دلیل سرمای مداوم دست های من است؟
یعنی کدام روح دلواپس، همیشه با من است و دستان مرا گرفته؟ نگرانی اش چیست؟

Monday, April 03, 2006

وقت کم است

تا حالا به این موضوع فکر کرده اید که اگر زمان بایستد شما در چه حالتی خواهید بود؟
اگر یک روز به شما بگویند 24 ساعت بعد در هر حالتی باشی در همان حال تا ابد خواهی ماند، این زمان باقی مانده، خودتان را به کجا و به کی می رسانید؟ اگر دوست دارید برایم بنویسید.خیلی خوشحال می شوم نظر شما را بخوانم. ولی حتما به آن فکر کنید


قرمز

آن شب هر چه غصه داشتم از کنارم پرید
هر چه دلهره بود به گردم نمی رسید
پیچ و تاب می خوردم
تنها تو پا به پایم آمدی
کف دستم به سقف آسمان خورد
هر چه بودزیبایی بود و آرامش
ولی حیف که صبح آمد

اثر

گاهی آدم ها در زندگی کسی می آیند و می روند
و شاید نمی دانند که چه اثر عمیقی گذاشته اند و رفته اند
مثل او که نفهمید که از من آدم دیگری ساخت و رفت
و من حالا کلام او را در گوش دیگری زمزمه می کنم
زندگی عجب داستان عجیب و پیچیده ای است