Wednesday, January 31, 2007

نمي دانم

سهم من بعد از اين پنجره باران خورده
امواجي است كه مرا مي برد
به كجا؟ خود نمي دانم


Sunday, January 28, 2007

رگ بي غيرتي

نمي خواهم چشمانم را باز كنم
وقتي همه جا رنج است و درد
وقتي گروهي، مرد فلج و ساده لوحي را دوره مي كنند
يكي يكي سيلي به صورتش مي زنند و مي خندند
جلوي صدها چشم بي تفاوت او را مي برند
جلوي چشمان ترسوهايي مثل من
وقتي عدالت خواهان يكي يكي پرپر مي شوند
وقتي جسوران مي ميرند و ترسوها صورتك مي زنند
نمي خواهم ببينم نمي خواهم بمانم
مي خواهم رگ بي غيرتيم را ببرم
پ ن: اين پست تقديم مي شود به فرناز سيفي

Saturday, January 27, 2007

حس

معلقم ميان خواب و بيداري
ميان آرزو كردن و داشتن
ميان خنده و هيجان و آرامش
اين روزها حس غريبي دارم
كه نامش در هيچ واژه نامه اي نيست

Thursday, January 25, 2007

پنجره

پنجره اتاقم لباس آبي اش را مرتب مي كند
و هر شب منتظر تو مي ماند
تا بيايي و برايش دستي تكان دهي
من هم اين سو برايش آواز مي خوانم
تا دلتنگ تو نباشد

Sunday, January 21, 2007

برو

تو كه از زندگي من رختت رو بستي و رفتي
تو كه از محله مون اسباب كشي كردي و رفتي
تو رو خدا هر چي داري و نداري بردار
از دنياي خواب هاي من هم برو بيرون

Saturday, January 20, 2007

مترسك

دلم براي مترسك پير مي سوخت
ديگر كسي از او نمي ترسيد
كارش شده بود آواز خواندن براي پرنده هاي كوچولو
تا آنها با خيال راحت بذرها را نوش جان كنند
تازه پرنده ها وقتي سير مي شدند با هم دعوا مي كردند
كه اين دفعه نوبت كدامشان است
روي شانه مترسك بخوابد
...
مترسك هم ديشب چمدانش را بست
لباس هايش را تكاند
سفر كرد به شهر مترسك هاي بازنشسته

بازگشتت مبارك

هوا سرد است و من در گرماي حضور دستانت زنده مي شوم
دوباره جوان مي شوم و جوانه مي زنم
بازگشتت مبارك اي شادي از دست رفته
كه ذره ذره وجودم تو را هضم مي كند

Wednesday, January 17, 2007

باور كن

حالم خوب است باور كن
آرزوهايم رنگ دارند باور كن
خواب هايم صورتي اند
مي خندم و مي رقصم باور كن

Sunday, January 14, 2007

روياي قرمز

چه طور هيجانم را پنهان كنم
هنوز خودم را پيدا نكرده ام
كه در يك آن رو به رويم مي ايستي
در چشمانم آنچنان عميق نگاه مي كني
كه مثل هميشه توي دلم چيزي خالي مي شود
سرم را بالا مي گيرم تا بهتر چشمانت را ببينم
موهايم را دور چنگالت مي پيچي
و من ناخن هايم را در تنت مي فشرم
پلك هايم چه بي رحم سنگينند تا نگذارند ببينم
بوي عطري خوش و وحشي در فضا مي پيچد
صداي موسيقي طنين مي اندازد بر تمام رگ هايم
...
بيدارم نكنيد...مي خواهم در اين رويا بميرم

Wednesday, January 10, 2007

زمزمه

به واژه ها هم اطميناني نيست
نه حرفي دارم و نه كلامي
خلسه ام طولاني شده

بعد از سفر با باد
مي آرمم بر بالش ابر
مسافرم از شهر قصه ها

عروسك و هديه و سفر
كودك و داستان و بازي
نقاشي و نقاشي و نقاشي

Tuesday, January 09, 2007

اينجا

در كاخ متولد شدم
عشق را با فرشته چشيدم
شريعتي را اشك ريختم
اتوبان ها را رقصيدم
من اينجا زندگي مي كنم




Sunday, January 07, 2007

زندگي

زندگي، هنوز ‌تو را با تمام
دلتنگي ها، ديدارها
گريه ها، خنده ها
شب ها، روزها
نااميدي ها، اميدها
خستگي ها، شادابي ها
خواب ها، بيداري ها
تمام شدن ها، دوباره آغاز شدن ها
ماندن ها، سفر كردن ها
دوست دارم
اما تو روزي مرا ترك خواهي كرد

Saturday, January 06, 2007

آغاز دوست داشتن

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست


"فروغ فرخزاد"

Monday, January 01, 2007

ديدمت

يك صبح سرد زمستاني
زمين يخ زده و آفتاب بي جان
ومن در همچنان در فكر تو
ناگهان ... تو
تويي كه ايستاده اي
با گونه هايي از سرما سرخ شده
هنوز هماني،اخم هايت هم هنوز باز نشده
اگرچه زمان چندان طولاني نگذشته است
بدون انكه ترديد كنم از آنجا دور مي شوم
اما چشمانم به نقطه اي خيره مي ماند

لباس ها و آدم ها

بعضي آدم ها از بعضي لباس هايم زودتر كهنه مي شوند.هيچ گاه نفهميدم اين لباس ها مرگ ندارند يا اين آدم ها خيلي زودتر از وقتي كه بايد كهنه مي شوند